پـــانـدای رنـــگـی



یه وقتایی آدم با مهربونی زیادش برای خودش دردسر درست می‌کنه.

یه وقتایی باید سخت بگیری، مهربون نباشی

این باعث می‌شه اذیت نشی، خورد نشی، به خودت لعنت نفرستی

این که بعضیا از مهربونیت سوء‌استفاده می‌کنن هم بی‌تاثیر نیست

اما من همیشه خودمو سرزنش کردنم

باید یاد بگیرم مهربونی رو خیلی کم کنم، خیلی


همیشه فکر می‌کردم بابام مامانمو اونقدری که باید دوست نداره

وقتایی که دعوا می‌کردن، تو ذهنم طلاق گرفتنشون رو هم تصور می‌کردم.

همیشه حس میکردم بابام یه آدم سنگ دل و سختیه که اگه یکیمون یه چیزیش بشه، نگاهمونم نمی‌کنه

از وقتی که مامانم مریض شد، بابام کاری کرد که فهمیدم این همه سال اشتباه کردم، کار کرد که فکر می‌کنم حتی مردای امروزی که انگار مهربونتر و عاشق‌ترن برای زنشون نمی‌کنن.

ذهنیتم کاملا عوض شد

بابام میتونه عاشق‌ترین مرد دنیا باشه

دیروز بهم می‌گفت مامانت زنم نیست. رفیقمه، دخترخاله‌مه، دوستمه

می‌گفت و اشک می‌ریخت.

مامانم بیمارستان بستریه، بابام تو این دو سه روزی فقط تو چشاش اشک بود. هر دفعه اومد ازش حرف بزنه بغض کرد.


همیشه از خدا می‌خواستم شوهرم مثل بابام نباشه، اما این دو سه هفته‌ای، همش دارم با خودم می‌گم که خود خود الانه بابام باشه


خدا به همه پدر و مادرا سلامتی بده


حدودا ۷ سالی میشه که سریال می‌بینم
افتخار نیست اما خواستم بگم شاید یه ذره بتونم سریال خوب و بدو از هم تشخیص بدم.
این سریال یعنی همون سریال this is us به نظرم دیدنش بد که نیست هیچ، خوب که هست هیچ، مفید هم هست.
خواستم بگم دیدنش نگاهتون رو به خونواده‌تون عوض می‌کنه‌.
اونقدری مفید هست که شمارو تغییر بده. دیدتون، اخلاقتون و حتی حرف زدنتون
به‌ نظرم بیشتر حول تربیت بچه می‌چرخه اما توش می‌شه رفتار مناسب با همسر، والدین و برادر و خواهر هم دید.
دو قسمت آخر نیم فصل ۳ رو گذاشتم وقتی ببینم که چند روز دیگه نیم فصل بعدی شروع میشه نگاه کنم.
انقدر کشش دادم تا الان

دیروز رفتم پیش یه بنده خدایی برای شروع یه کاری

واقعا آدم می‌مونه چه جوری همه چی دست به دست هم میده تو رو یه جایی می‌رسونه که واقعا لازمته

چقد احتیاج داشتم به اون حرفها

ازم خواست یه بار بشینم با خودم فکر کنم که تا حالا چیکار کردم و دنبال چی هستم.

گفت تا قبل چهل سالگی برو دنبال خواسته‌هات، چون چهل که بشی برمی‌گردی ببینی چی کار کردی و اگه به کوچیکترین خواسته‌هات بی‌توجه بودی تو چهل سالگی مثل پتک میاد رو سرت.


جالب بود که ایشون استاد نویسندگی هم بودن.

ازم خواست یکی از کلاسهاشو به عنوان مهمان برم اگه خوشم اومد ثبت نام کنم.



حالا حرف مردم به کنار، اصلا میگیم به درک که میگن چرا ازدواج نکردی و فلان

ولی اینکه دیگه به سنی رسیدی دوس داری برای خودت باشی

یه جاهایی دیگه می‌بُری

اون وقتایی که بابات بهت گیر میده که کجا میخوای بری

یا مامانت ازت میخواد خونه پیشش باشی

یا باید دستورای بابات رو مو به مو انجام بدی


مجردی خودش به تنهایی بد نیست. خودتی و خودت. زندگی می‌کنی.

ولی به شرط اینکه تو حوالی ۳۰ سالگی کسی نباشه عین یه بچه باهات رفتار کنه.



نمایشگاه برام یکی از لذت بخش‌ترینهای زندگیم بود تا جایی که می‌تونم براش زار زار گریه کنم.

دلم تنگ شده برای دوستام، برای بچه‌ها، برای کتابها، تبلیغ کردن، حرف زدن، حتی آدرس دقیق دادن

سال دیگه اگه ازم خواستن بازم میرم؟

قطعا


از وقتی که بیکار شدم

یه حالتی پیدا کردم

بین حال کردن تو خونه و بی‌مصرف بودن

یه چیزی هممممش بهم میگه تو میتونی تو جامعه مفید باشی، پس چرا تلاش نمی‌کنی برای پیشرفت

یه چیزی هم میگه تو که تو خونه بیکار نیستی. بشین زندگیتو بکن

یه جورایی تکلیفم مشخص نیست.


یه میز مخصوص خودم دارم تو هال

کتابامو روش چیدم

هر شب یه تیکه از دو سه تاشون رو میخونم

از اول ماه رمضون تا الان یه مجله و دو تا کتاب تموم کردم.

همینطور ادامه بدم به جاهای خوبی می‌رسم.

اول سال ۹۸ قول دادم کتابای کتابخونه‌م رو تموم کنم تا بتونم کتابای جدید بگیرم.


حواست هست؟ تمام راهها رو دارم خودم تنها میرم‌

خودم تنها دارم بزرگ میشم.

جاهایی که میتونستیم با هم پیش بریم رو خودم تنها دارم تجربه می‌کنم.

مگه نه اینکه گفتن زن و مرد در کنار هم تکمیل میشن؟

پس چرا من تنها دارم تکمیل میشم.

همیشه از خدا خواستم بهترین باشم تا بعدا به مشکل نخورم.

ولی نه اینکه من کوله باری از تجربه بشم و بعدا تو بیای.



دیروز که بیمارستان بودیم
یه خانم و آقایی حدودا سی و خورده‌ای ساله رو دیدم
خانمه با واکر راه می‌رفت.
بنده خدا خیلی سخت راه می‌رفت.
یه خانم چادریه نورانی
یاد حرفم افتادم که همیشه تو دلم می‌گفتم چرا من با این سن کمم باید مامانم اینطور بشه
بعد دیدن اینا، گفتم این بنده خدا چی بگه
شوهرش دائم باید مراقبش باشه.
با سن کمش راه نمی‌تونه بره
واقعا از حرفم پشیمون شدم.
قول دادم دیگه اینطور نگم. بدتر از من هم هست.

دیروز شاید برای اولین باری که با مامان میرفتیم دکتر حالم انقد بد بود.

حجمی از خستگی، نا امیدی، ناراحتی، گشنگی، بی‌حوصلگی، خواب آلودگی رو داشتم.

واقعا همه اینا رو با هم داشتم.

هر جا هم رفتیم عین مریضای روحی میشستم زل میزدم به یه گوشه

در حالی که قبلا دائم یا در حال کتاب خوندن بودم یا تو گوشی داشتم یه کاری می‌کردم تا مامان کارش تموم بشه.

انقد برای خودم عجیب بود که اومدم اینجا دارم اینو مینویسم.

میخوام یادم بمونه این روزای سخت رو. این روزایی که هر لحظه به لحظه‌ش حس کردم دیگه توان ندارم.

نمیدونم چقدر قراره این مشکلات ادامه پیدا کنه اما ته دلم یه امیدی هست.

همیشه شاید نشون بدم نا امیدم اما توی قلبم میدونم خدا باهام هست.

همیشه بوده



تا حالا شده دستتون به هیچ جا جز خدا بند نباشه؟

تا حالا شده حس کنید فقط خدا میتونه کمکتون کنه؟

من الان دقیق تو این مرحله از زندگی‌ام.

دارم نکاه می‌کنم الان چند ماهیه همش اینجا دارم از مشکلات می‌نویسم

چرا؟ چون که اتفاقای خوب اونقدر کم و وضوحش تو زندگیم کم شده که جدیدا تا میام بنویسمش، بازم مشکل بعدی شروع میشه.


میگما قراره اون دنیا هم بریم جهنم؟

مگه اینا همش جهنم نیست؟

اگه نیست پس چیه؟

یعنی خدا نمی‌بینه؟ دارم کفر می‌گم؟

میشه یکی بیاد بگه پس کی روزای خوب میاد؟

میشه برای فقط یه ماه هم شده حالم خوب باشه؟

راضی‌ام به خدا. به همین یه ماه


بینیمو جراحی کردم 
یه هفته شد با امروز
اگه این سوالو ازم بپرسید که اگه برگردی به قبل، بازم عمل میکنی یا نه؟
جوابم
صد در صد بله هست.
بله راضی‌ام.
البته یه دلیلش خوب شدن بینیمه
وگرنه اگه راضیه راضی نبودم شاید پنحاه پنجاه میگفتم عمل میکردم.
سخت بود تو این یه هفته. درگیر ذهنی داشتم. اینکه این همه بینیا داغون، چرا من باید عمل میکردم. من که داشتم زندگیمو میکردم.
ولی الحمدلله جوری شد که از تمام حرفام تو این یه هفته پشیمون شدم.

بیاید بهتون یه نصیحتی بکنم

نصیحت راجع به جراحی بینیه

اینکه نزارید اطرافیانتون جراحی بینی انجام بدن

چرا؟

چون که شمارو عاصی می‌کنن.

چطوری؟

اینکه هر بار یه اتفاق جدید می‌افته و شما باید دم به دقیقه منتظر غر زدناش باشید.

توی هفته سومم و همچنان اتفاق جدید. توی بینیم اسپلینته و داره منو میخوره


این نیز بگذرد. اینم تموم میشه سمانه خانم


همیشه که نباید همه چیز خوب و خوش و گل و بلبل باشه.

همیشه که آدم جیبش پر پول نیست.

همیشه که قرار نیست بری خرید و کیف کنی.

بعضی وقتا میشه میری بیرون یه چیز ارزونو میبینی و میخوای بخریش اما یاد اون یه ذره پولی میافتی که تا آحر ماه باید نگهش داری.

هی با خودت تکرار میکنی پس کی روزای پولداری دوباره میرسه

میدونی میرسهها اما موقعش رو نمیدونی

و همچنان منتظر میمونی


من هنوزم  بعد یک ماه دارم به این فکر میکنم من تا الان چرا یه اقدامی برای خیاط شدن نکرده بودم؟ هنوزم هنگ اینم که اگه تا الان کلاس رفته بودم به کجاها که نرسیده بودم.

هرچند هنوزم دیر نیست

ولی سن که میره بالا حوصله آدم کمتر میشه

همش تو ذهنم هست بشینم لباس خلق کنم از خودم.

یا مثلا جیبای مختلف بزنم. یا گلدوزی شماره دوزی رو رو لباسی که خودم میدوزم، پیاده کنم.

اما فکرشم خسته‌م میکنه.

ولی خوششششحالم که به آرزوی بچه‌گیام اجازه دادم تحقق پیدا کنن.

خوشحالم همونی که میخواستم شد.

البته به لطف دختر عمو جان


دختره تیشرت پوشیده یه حریر هم انداخته روش به عنوان مانتو

کل اندام که هیچ، کل وجودش معلومه

بعد من مانتو جلو بسته پوشیدم، جلو بازم نه‌ها. یه خورده فقط شلوارم تنگه طرف یه نگاه به پاهام کرده. یه نگاه تو صورتمو چشمک میزنه میره.

جالبیش برام این بود که مگه هنوزم هستن همچین آدمایی

تا برسم خونه دائم به خودم میگفتم من کله‌مو کجا بکوبونم الان


مردم بابا دارن تشویقشون میکنه

میگه آفرین کلاس خیاطی رفتی. آفرین خلاقیت داری میتونی پونصدتا مانتو درست کنی دیگه. آفرین خرج رو دستم کمتر میزاری

یه بار گفتم من خیاطم، به هر دری زده که کوچیکم کنه بگه نگو من خیاطم الکی.

جدیدا طوری رفتار میکنه انگار من بچه مردمم


یکی از دوستای صمیمیم رو که به زور بهم چسبید و دوستیمون ادامه پیدا کرد رو امروز حس کردم چقد لازمش داشتم. چقد دوست خوب داشتن لازمه و چقد خوب و لذت بخشه.

همیشه با خودم میگفتم این بدیاش از خوبیاش بیشتره و چرا من با این همچنان دوست موندم.

اما هر بار که میگذره و میبینمش حس میکنم لازمه باید باشه.

و چرا من تعداد دوستام کمه!!!!


تو یه دوره سخت قرار گرفتم

فشار روحی خیلی زیاد شده

فردا میخوایم بریم شمال میخوام نرم. دوس ندارم برم. هر لحظه که میگذره بیشتر دلم میخواد که نرم.

دقیقا از چهار طرف فشار رومه و باید دندون رو جیگر بزارم تا اینا هم تموم بشه.

و باید زودتر تموم بشه تا از دست نرفتم.

شمال رفتنم واجبه بابد برم یه سری چیزا برام مشخص بشه و حل بشه.


می‌نویسم اینارو تا یادم بمونه روزای سختمو

الان یه وقتا همینطوری بعضی ازپستهای قبلی رو باز میکنم میخونم.

میببنم چقد مشکلات داشتم.

یا به فرض با خودم میگم چقد الکی ناراحت بودم.

به نظرم لازمه اینارو ببینی و با خودت بگی اونم گذشت. بقیه هم میگذره

یه جا خوندم که آدمای پخته تو اوج ناراحتی خوشحال میشن. چرا که میدونن ناراحتی میگذره و برعکسش هم.

به امید روزی که به این مرحله برسم.


تو یه دوره سخت قرار گرفتم

فشار روحی خیلی زیاد شده

فردا میخوایم بریم شمال میخوام نرم. دوس ندارم برم. هر لحظه که میگذره بیشتر دلم میخواد که نرم.

دقیقا از چهار طرف فشار رومه و باید دندون رو جیگر بزارم تا اینا هم تموم بشه.

و باید زودتر تموم بشه تا از دست نرفتم.

شمال رفتنم واجبه باید برم یه سری چیزا برام مشخص بشه و حل بشه.


یه وقتا مطالب قبلیه وبلاگمو میخونم.

بعد با تعجبی وصف ناپذیر با خودم میگم این من بودم اینارو نوشتم؟

من این همه سختی کشیدم؟

پس کو اون همه فشار؟ پس کو اون همه من دیگه تحمل ندارم‌ها؟

چقدر داغون بودم یه وقتا. همش حس می‌کردم تموم نمیشه.

بماند یه وقتا هم آدم خودش جو میده.

و داشتم به این فکر می‌کردم خدایااااا بزرگ شدن چققققدر خوبه.

چقدر خوبه که دیگه برا هرچیزی ناراحت نمیشی. برا هر چیزی زانوی غم بغل نمی‌گیری. جو نمیدی، عصبانی نمیشی.


به یک خود شناسی رسیدم جدیدا!!

اونم اینه که از وقتی یادمه تو آینده زندگی کردم!!

آینده نه مثلا یه موردها

اونقدر خواسته‌هام زیاده و اونقدر دنبال پیشرفت از همه لحاظم، یه وقتا فکر می‌کنم میبینم نکنه مغزم الان از جا دربیاد!

آره. خیلی چیزها میخوام. دوس دارم خیلی کارهای مفید انجام بدم و یه لحظه هم دوس ندارم عمرم تلف شه.

شاید خیلی خوب باشه‌ها

اما حس میکنم زیادی دنیویه. اون قدر دنیوی هست که فراموش می‌کنم اون دنیایی هم هست.

مگه نه اینکه قراره اینجا توشه جمع کنیم برا اونجا؟

پس من دارم با خودم چیکار می‌کنم؟

یکی بیاد بگه چیکار کنم پس؟


تو یه دوره از زندگی قرار گرفتیم که نمیشه خوب و بد رو از هم تشخیص داد.

همش دارم فکر می‌کنم کدوم درست میگن، کدوم غلط.

داری می‌بینی همه چی اشتباهه‌ها

اما بازم باید صبر کنی، چرا؟ چون که من که واقعیت رو نمیدونم. من که نیستم ببینم واقعا اون تو چه‌خبره.

فقط خود خدا میتونه کمکمون کنه.


یه وقتا هم میشه با وجود داشتن خانواده، فامیل و دوست نگاه میکنی اطرافتو می‌بینی تنهایی. هیچ کسی رو نداری باهاش حتی درد و دل ساده بکنی، کسی نمیفهمه تو رو، درکت نمی‌کنه، نمیدونه یه وقتا قلبت می‌خواد از جاش دربیاد، نمیتونی بفهمونی به دیگران که دیگه نا نداری تو این دنیا نفس بکشی.

با خدا حرف میزنم. درد و دلم رو می‌برم پیش خدا، اما کاش خدا پیشم بود بغلم می‌کرد. دستمو می‌گرفت دلداریم می‌داد.

این حجم از اتفاق بد تو یه روز بی‌سابقه‌ست. 


هیچی

کرونا اومده

تو خونه حبسیم

یه سری گرفتاری جدید پیدا کردیم مثلا اینکه پنج ساعت می‌شینم با مامانم بحث می‌کنم که واقعا کرونا خطرناکه و تو نباید تنهایی بری. بعد باز فرداش میاد می‌گه نه تو نباید بترسی، اگه می‌ترسی من خودم می‌رم به‌جات! و باز روز از نو :)

دیگه اینکه بابام خیلی رعایت نم‌کنه و من دائم باید اسپری دستم باشه و میاد خونه به هرجا که میره می‌زنه. وقتی هم بهش می‌گم دستتو بشور، می‌گه دستمو تو کارگاه شستم تمیزه :)

منی که همش بیرون بودم، الان کلا تو خونه یه مدل بدیه واقعا :(

امیدوارم زودتر تموم شه


تازه به یک مسئله مهم از زندگیم پی بردم

اون همه احساس تنهایی که میکردم

تازه پی بردم من مشکل تنهایی اگزیستانسیال دارم

و چقدر وقتی مطلب راجع بهش میخوندم خوده خود خود بودم.

و چقدر برام شوکه کننده بود

و چقدر چقدر چقدر خوشحالم که متوجه شدم این درد تنهایی چیه

حالا که فهمیدم میتونم رو خودم کار کنم

میتونم درستش کنم

و باید درستش کنم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها