دیروز شاید برای اولین باری که با مامان میرفتیم دکتر حالم انقد بد بود.

حجمی از خستگی، نا امیدی، ناراحتی، گشنگی، بی‌حوصلگی، خواب آلودگی رو داشتم.

واقعا همه اینا رو با هم داشتم.

هر جا هم رفتیم عین مریضای روحی میشستم زل میزدم به یه گوشه

در حالی که قبلا دائم یا در حال کتاب خوندن بودم یا تو گوشی داشتم یه کاری می‌کردم تا مامان کارش تموم بشه.

انقد برای خودم عجیب بود که اومدم اینجا دارم اینو مینویسم.

میخوام یادم بمونه این روزای سخت رو. این روزایی که هر لحظه به لحظه‌ش حس کردم دیگه توان ندارم.

نمیدونم چقدر قراره این مشکلات ادامه پیدا کنه اما ته دلم یه امیدی هست.

همیشه شاید نشون بدم نا امیدم اما توی قلبم میدونم خدا باهام هست.

همیشه بوده



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها